باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم.
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره!
+امشب خیلی از حرفایی که انتظارشو نداشت گفتم. حرفایی که دو سالی میشه توی گلوم گیر کرده. یعنی بخاطر احساسم مردد بودم در گفتنشون. اما دیگه واقعا تحملم داره تموم میشه. گفتم شاید حرفام یه هشدار باشه تا به خودش بیاد. انقدر خسته و کلافه ام که دارم کاملا سرد و بی تفاوت میشم و اینم بهش گفتم. خواستم بدونه اگه اون تاب و توانی که به مو رسیده، پاره بشه، دیگه آدمی که این همه سال کنار خودش داشته نخواهم بود. جوری میشم که حتی برای خودمم غریبه باشم. بازم همه چی رو سپردم به خدا. هر چی خودش بخواد همون میشه.
مثلِ نفس کشیدن -بی آنکه بدانم- به تو می اندیشم. افکارِ من آزادند به هر کجا که می خواهند، بروند و عجیب است که همه راهشان به سوی توست و این حس را به من می دهند که می خواهم با تو باشم. چه جایی امن تر از چشمانت، قلبت و آغوشت؟! چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم. دنیا را از دست می دهم و تو تمامِ دنیایم می شوی. به هر سمتی که می روم به تو می رسم. فکر کردن به تو گُداری ست برای عبور از طوفانِ تنهایی. وقتی به تو می اندیشم، تمامِ رؤیاها به دنبالم می افتند و فاصله چیزی نیست جز باغ هایی که در آن گل های اشتیاق می روید. چیزی بالاتر از این نیست که تو سببِ خوشبختی من باشی و من کلید دارِ تنها گنجینه ی دنیا! هر روزِ بی تو مثلِ یک روزِ بی خورشید ست نفسم می گیرد. من تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم!
آدم ها را زیاد تنها نگذارید!
چرا که ناگاه در تنهایی شان
دنیایی می سازند
که دیگر
شما در آن جایی ندارید.
+دیر یادم افتادی رفیق دیروزی! درست زمانی که نه انتظارشو داشتم، نه شوق و ذوقی برای شنیدنت. همین شد که ترجیح دادم بلاک بمونی!
درباره این سایت